روزهایی که داره میگذره...

اتفاقات این مدت... میدونم برا هممون خیلی سخت بوده‌.‌ برا من خیلی چیز ها باهم شد‌. خوردن موشک به پشت خونه داییم، دعوا های خانوادگی مامان و بابام و بابام با خانواده اش و.... چیز هایی که عوضم کردن. مثلا دوباره ناخون هامو میجوم، دیگه خودمم سر داداشم عصبانی میشم، هر موقع گریه میکنم دستام میلرزه موهامو دستامو چنگ میزنم.
دیگه خودم طاقت ندارم. من فقط یه آغوش میخواستم که توش احساس آرامش کنم، یه شخص میخواستم که دستامو از چنگ زدن نگه داره و بگه همه چی خوب میشه...
دیشب هم دوباره قرص برنج برداشتم ولی منصرف شدم... گفتم شاید... شاید یکی بیاد...
ولی کی موند برام؟ همه رفتن...
گاهی اوقات با خودم خواب یه دنیای قشنگ با آدم هایی خوب، با خانواده ای شاد و با کسی که دوست دارم....
ولی مثل اینکه فقط توی یه خواب واقعیت میشه.... ولی دیگه تحملم به سر رسید. قلبم توی سینه ام چنگ میزنه میگه بخواب... منم میخوام... و هنوز هم که هنوزه دلم میخواد کسی آرومم کنه و بهم بگه نخواب...
دیدگاه ها (۰)

مگه میشه...

کجاش عجیبه

شاید اعتقادات قوی نداشته باشم...

دیگه چجوری هوم

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁵³دوست داشتم بگه میخواستم ببینمت.....شا...

خسته شدم...دیگه نمیکشمممم بابام میگه میخوام زن بگیرم نمیدونم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط